استاد ماهر (دکتر قلب من) [فصل دوم] P{➊➊}
جینهو سریع بلند شد که بره سمت جیمین که
هیو:ببرش عمارت عاممممممممم نمیخواد تو ببری به بادیگارا میسپرمش
جیمین:ولی قربان منم میتونم درسته تازه اومدم ولی میتونم از پس این یه کار بر بیام
هیو:لازم نیست تو پیش من باشی بهتره خوب دیگه بیا بریم
جیمین یه نگاهی به چشمای پر از بغض جینهو انداخت و رفت
جینهو خوشحال شده بود اما نمیتونست کاری بکنه نمیدونست که نجات پیدا میکنه یا نه ، با صدای بادیگارد به خودش اومد:
راه برو
جینهو: اوکی
.
.
شوگا:مطمئنی جواب میده؟؟
نامی:امیدوارم بتونه سالم درشون بیاره
کوک:شوگا خوبی؟*دستشو گذاشت رو پیشونیش*
خداروشکر تب نکردی
شوگا:اره خوبم چیزیم نیست
کوک:خوبه چند روز دیگه میتونم بخیه هاتو بکشم
شوگا:نقشه رو چیکار کردی؟؟
هوپی: هنوز نصفه نیمه باید روش کار کنیم نمیتونیم همینطوری وارد عمل بشیم جیمین باید بهمون علامت بده
شوگا:نمیتونم تحمل کنم باید نجاتش بدم این نقشه ای که شما کشیدین خیلی طول میکشه تا عملی بشه اون موقع همه میمیرن معلوم نیست تا الان با تهیونگ چیکار کرده
نامی:شوگا اروم باش، ما که نمیتونیم کاری کنیم اگه با عجله پیش بریم
شوگا:به من ربطی نداره همین الان باید نجاتشون بدیم *بغض*
هوپی: شوگا خودتم میدونی که نمیشه ، اینقدر لجبازی نکن
شوگا دیگه نمیدونست که باید چیکار بکنه کلا توی این موقعیت انگار خنگ ترین آدم روی زمین بود که میخواد بی فکر عمل کنه
از اتاق کار زد بیرون و اجازه داد که اشکاش بياد ، رفت
بالا پشت بوم تا تنها باشه ، نمیتونست تحمل کنه دوری از عشقش رو خیلی وقت بود که ندیده بودش این چند روز برای شوگا چند سال گذشت
نشست رو صندلي و زانوهاش بغل کرد
درد دوری از عشق، درد تیری که به پهلوش خورده بود ترکیب وحشتناکی داشت ، سرش نبض میزد ، اشکاش باعت شده بود که چشماش درد بگیره
مردی که هيچوقت گریه نمیکرد حالا بخاطر عشقش داره خون گریه میکنه واقعا دردناک بود
.
.
هیو:جاناتان بیا بریم که کلی کار داریم
جیمین:چشم قربان
.
.
جیمین:قربان؟
هیو:بله؟
جیمین: کجا داریم میریم؟؟
هیو:بیا میفهمی..
جیمین:/
وقتی وارد سالن که هیونجین رفته بود دشم با چیزی که جلو روم دیدم شوکه شدم
تهیونگ با سر و صورت زخمی و بدن بی جونش و افتاده که اویزن یه تیکه آهن شده شده بود
ته:/
وقتی صدای در اومد مطمئن بود اون هیونجین عوضی دوباره اومده اما حال نداشتم تکون بخورم چشام و که باز کردم با چهره جیمین روبهرو شدم باورم نمیشد اون اینجا چیکار میکرد؟؟
..
ادامه در پست بعدی ...
هیو:ببرش عمارت عاممممممممم نمیخواد تو ببری به بادیگارا میسپرمش
جیمین:ولی قربان منم میتونم درسته تازه اومدم ولی میتونم از پس این یه کار بر بیام
هیو:لازم نیست تو پیش من باشی بهتره خوب دیگه بیا بریم
جیمین یه نگاهی به چشمای پر از بغض جینهو انداخت و رفت
جینهو خوشحال شده بود اما نمیتونست کاری بکنه نمیدونست که نجات پیدا میکنه یا نه ، با صدای بادیگارد به خودش اومد:
راه برو
جینهو: اوکی
.
.
شوگا:مطمئنی جواب میده؟؟
نامی:امیدوارم بتونه سالم درشون بیاره
کوک:شوگا خوبی؟*دستشو گذاشت رو پیشونیش*
خداروشکر تب نکردی
شوگا:اره خوبم چیزیم نیست
کوک:خوبه چند روز دیگه میتونم بخیه هاتو بکشم
شوگا:نقشه رو چیکار کردی؟؟
هوپی: هنوز نصفه نیمه باید روش کار کنیم نمیتونیم همینطوری وارد عمل بشیم جیمین باید بهمون علامت بده
شوگا:نمیتونم تحمل کنم باید نجاتش بدم این نقشه ای که شما کشیدین خیلی طول میکشه تا عملی بشه اون موقع همه میمیرن معلوم نیست تا الان با تهیونگ چیکار کرده
نامی:شوگا اروم باش، ما که نمیتونیم کاری کنیم اگه با عجله پیش بریم
شوگا:به من ربطی نداره همین الان باید نجاتشون بدیم *بغض*
هوپی: شوگا خودتم میدونی که نمیشه ، اینقدر لجبازی نکن
شوگا دیگه نمیدونست که باید چیکار بکنه کلا توی این موقعیت انگار خنگ ترین آدم روی زمین بود که میخواد بی فکر عمل کنه
از اتاق کار زد بیرون و اجازه داد که اشکاش بياد ، رفت
بالا پشت بوم تا تنها باشه ، نمیتونست تحمل کنه دوری از عشقش رو خیلی وقت بود که ندیده بودش این چند روز برای شوگا چند سال گذشت
نشست رو صندلي و زانوهاش بغل کرد
درد دوری از عشق، درد تیری که به پهلوش خورده بود ترکیب وحشتناکی داشت ، سرش نبض میزد ، اشکاش باعت شده بود که چشماش درد بگیره
مردی که هيچوقت گریه نمیکرد حالا بخاطر عشقش داره خون گریه میکنه واقعا دردناک بود
.
.
هیو:جاناتان بیا بریم که کلی کار داریم
جیمین:چشم قربان
.
.
جیمین:قربان؟
هیو:بله؟
جیمین: کجا داریم میریم؟؟
هیو:بیا میفهمی..
جیمین:/
وقتی وارد سالن که هیونجین رفته بود دشم با چیزی که جلو روم دیدم شوکه شدم
تهیونگ با سر و صورت زخمی و بدن بی جونش و افتاده که اویزن یه تیکه آهن شده شده بود
ته:/
وقتی صدای در اومد مطمئن بود اون هیونجین عوضی دوباره اومده اما حال نداشتم تکون بخورم چشام و که باز کردم با چهره جیمین روبهرو شدم باورم نمیشد اون اینجا چیکار میکرد؟؟
..
ادامه در پست بعدی ...
۳۰.۸k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.